توصیه های مهم امام زمان ارواحنا فداه به آیت الله العظمی مرعشی نجفی در دوران طلبگی
آیت الله العظمی مرعشی نجفی (اعلیالله مقامه) میفرماید:
دفعه اول نبود که از سامرا با پای پیاده، راهی زیارت حضرت سیّد محمد (علیه السلام) میشدم. امّا این دفعه فرق میکرد. شب بود، آن هم شبی تاریک مثل قیر، و گرم مثل جهنم. چرا که شب قلبالأسد (گرمترین روز سال در نیمهی هر تابستان) بود. نه اینکه خیال کنی آرام بود نه! باد هم میوزید. امّا تند بادی که انگار از روی دریایی از آتش برخاسته و خاک خشک کویر را با خود به همراه آورده باشد. به صورتت که میخورد، میخواست پوست آن را قلفتی بِکَند. به زحمت میتوانستم اندکی پلکهایم را از هم دور کنم و تا چند قدمی جلوی پایم را ببینم. طوفان آتش و شن هر لحظه شدیدتر میشد و ادامه سفر را برای من دشوارتر مینمود. به منطقهی قادسیه که رسیدم، دیگر تا دو قدمی جلوی پایم را نیز نمیدیدم. تندباد، صاحب اختیارم شده بود و مرا به هر سو که میخواست میبرد؛ به جلو، عقب، چپ یا راست! تحتالحنک عمّامه مشکیام را باز کردم و دور صورتم پیچیدم و دو دستی به عمّامهام چسبیدم
تا باد آن را نبرد. دو سه ساعتی، بی اختیار و بی هدف، در دل بیابان به این سو و آن سو میرفتم.
دیگر بدجوری تشنه و گرسنه شده بودم و بدنم داشت از شدت ضعف و خستگی میلرزید. لبهایم خشکیده و ترک ترک شده بود. به زحمت پاهایم را روی زمین میکشیدم. چند بار زانوهایم سست شدند و تا خوردند. سعی میکردم خودم را روی پاهایم نگاه دارم امّا سرانجام پاهایم از توان افتادند و به روی زمین افتادم. مرگ را پیش روی خود دیدم و به زحمت شهادات را بر زبانم جاری ساختم. أشهد أن لا اله الّا الله و أشهد أن محمداً رسولُ الله و أشهد أن علیاً ولیُ الله ….. و دیگر هیچ نفهمیدم.
به ناگاه صدایی را شنیدم که با لحنی دلنشین و لبریز از محبّت مرا میخواند: سید! سید! سید! صدا را میشنیدم امّا رمقی نداشتم تا چشمهایم را بگشایم. در آن حال ناگاه دهانه کوزهای سفالین و رطوبت آبی خنک را بر لبانم حس کردم. آبی خنک و گوارا. در آن هوای داغ طاقت فرسا. آبی چنان شیرین و دلچسب که همانندش را هرگز نچشیده بودم و تاکنون هم نچشیدهام!
وقتی پلکهایم را گشودم، متوجّه شدم که سرم بر زانوی مردی عرب قرار دارد نگاهی به دور و بر انداختم. هوا آرام گرفته بود از طوفان آتش و شن خبری نبود و نسیم ملایم و خنکی میوزید.
برخاستم تا از مرد عربی که جانم را نجات داده بود، تشکر کنم. لب به سخن نگشوده بودم که فرمود: گرسنهات نیست؟ گفتم: چرا آقا! نزدیک است از گرسنگی تلف شوم. خدا شما را به فریاد من رساند. نمیدانید در این بیابان برهوت و آن طوفان کشنده و داغ راه رفتهام و…هنوز داشتم حرف میزدم که آن بزرگوار سفرهی کوچکی را از زیر عبایش بیرون آورد و پیش رویمان گسترد. چند تکه نان در آن سفره وجود داشت که هر چند از جنس نانهای ارزان قیمت بود، امّا بسیار خوشمزه و لذّتبخش بود.
سیر که شدم نگاهی به چشمان من انداخت. نگاهی که تا عمق وجودم نفوذ کرد. و مرا در برابرش آرام و تسلیم نمود. با اینکه هوا تاریک بود و نمیتوانستم چهرهاش را به خوبی ببینم، امّا برق محبّت، صفا و بزرگواری را در نگاهش به خوبی حس میکردم. در این هنگام فرمود: حسابی گرد و خاکی شدهای سید! چرا خودت را در این نهر نمیشویی تا هم تمیز شوی هم خنک؟!
من که از این پیشنهاد شگفت زده شده بودم، لبخندی زدم و گفتم: نهر آب! کدام نهر آب؟! برادر! اگر در این نزدیکیها نهر آبی بود که من به این روز نمیافتادم. بارها از این منطقه عبور کردهام و هرگز نهر آبی در این اطراف ندیدهام.
فرمودند: پس این چیست؟ گوشهایم را که تیز کردم، صدای موزون و روحنواز نهر آبی را به وضوح شنیدم. صورتم را که به طرف صدای آب برگرداندم، چشمم به نهر آبی افتاد که چند متری بیشتر با ما فاصله نداشت و در زیر نور ضعیف ستارگان میدرخشید.
از آب که بیرون آمدم، روح تازهای به کالبدم دمیده شده بود. در کنار مرد عرب نشستم و سر صحبت را باز کردم. نمیدانم چطور شده بود که تنها من سؤال میکردم و تنها او بود که پاسخ میداد و مرا راهنمایی میکرد. آن هم با لحن و بیانی چنان شیرین و جذاب که من چارهای جز پذیرفتن کامل آنها در خود نمیدیدم.
از جمله سفارش هایی که آن بزرگوار فرمود اینها بود:
۱-قرآن را بسیار تلاوت کنید و مطمئن باشید که به هیچ وجه تحریف نشده است.
۲-زیر زبان میت عقیقی را که اسامی مقدّسه چهارده معصوم (علیهم السلام) بر آن نقش بسته باشد، قرار دهید.
۳-به پدر و مادر نیکی نمایید و احترامشان را حفظ کنید. چه در زمان زنده بودن و چه پس از فوت ایشان.
۴-به زیارت قبور ائمه (علیهم السلام) و فرزندان آنها و علماء و صلحا شتافته، آنها را تعظیم و تکریم نمائید.
۵-به سادات احترام بگذارید.
۶-نماز شب را فراموش نکنید.
۷-از تسبیحات حضرت زهرا (علیها السلام) غافل نباشید.
۸-بر زیارت حضرت سیّدالشهداء (علیه السلام) ، چه از راه نزدیک و چه از راه دور مداومت داشته باشید.
۹-خطبه شقشقیه امیرالمؤمنین (علیه السلام) و خطبهی حضرت زینب (علیها السلام) در مجلس یزید را حفظ کنید.
آنگاه با حسرت ادامه داد: «امّا افسوس بر اهل علمی که خود را منسوب به ما میدانند، ولی این اعمال را انجام نمیدهند!»
ای سید! به خاطر انتساب به اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قدر خودت را بدان و شکر این نعمت را که موجب سعادت و افتخار فراوان است، به جا آور! رشته سخن که بدینجا رسید، من گفتم: راه من بسیار دور است و اگر صلاح بدانید بهتر است که زودتر به راه بیفتیم.
چند قدمیکه جلو رفتیم، پرسیدم: ما الان کجا هستیم؟ فرمود: در قادسیه. گفتم ای وای پس هنوز خیلی مانده است تا به مقصد برسیم! پرسید: مگر مقصد تو کجاست؟ عرضه داشتم: حرم مطهّر حضرت سیّد محمد (علیه السلام) . فرمود: این هم حرم حضرت سیّد محمد (علیه السلام) . به ناگاه متوجّه شدم که در زیر بقعه حضرت سیّد محمد (علیه السلام) قرار داریم.
در آن حال به فکر فرو رفتم که خدایا ما همین یک لحظه قبل در قادسیه بودیم و از قادسیه تا اینجا راه فراوانی است حالا چطور در کنار بقعه حضرت سیّد محمدیم؟ آن نهر زلال و گوارا در آن بیابان کجا پیدا شد و این مرد عرب، این همه اطلاعات دینی را از کجا آورده است؟ و … نکند … نکند که این مرد همان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشد… تا این افکار به ذهنم خطور کرد، به سوی آن مرد عرب برگشتم، ولی اثری از او نبود
تمامی حقوق این سایت برای پایگاه جامع اطلاع رسانی امام مهدی (عج)محفوظ است.
طراحی سایت : راستچین