۞ قال رسولُ اللّهِ :
أبْشِري يا فاطمةُ ، فإنّ المهديَّ منكِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به دخترشان حضرت فاطمه فرمودند : بشارت باد تو را اى فاطمه كه مهدى از فرزندان توست.

موقعیت شما : صفحه اصلی » تشرفات
  • شناسه : 202
  • 29 اردیبهشت 1394 - 19:45
  • ارسال توسط :
دیدار در دشت بی آب

دیدار در دشت بی آب

نیمه شب بود. پژواک صدای جغدها در فضا می پیچید. مرد در خواب عمیقی بود که صدایی او را به خودش آورد. انگار کسی اسم او را صدا می زد. علی بن مهزیار در رختخوابش پهلو به پهلو شد و با خودش فکر کرد که خواب می بیند. اما خواب نبود، کسی به او می […]

نیمه شب بود. پژواک صدای جغدها در فضا می پیچید. مرد در خواب عمیقی بود که صدایی او را به خودش آورد. انگار کسی اسم او را صدا می زد. علی بن مهزیار در رختخوابش پهلو به پهلو شد و با خودش فکر کرد که خواب می بیند. اما خواب نبود، کسی به او می گفت: اى پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.

علی با شنیدن این جمله یکدفعه از جایش پرید و در حالی که از شدت تعجب نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند، آب دهانش را قورت داد و بهت زده اطرافش را نگاه کرد تا کسی را آنجا ببیند، اما شخصی آنجا نبود. حالا اشک امانش نمی داد، با خودش می گفت: یعنی می شود، بالاخره بعد از بیست بار رفتن به سفر حج برای دیدار یار، این بار قسمتم شود که ایشان را ببینم؟

علی بن مهزیار در حالی که دلش از شوق دیدار امامش قنج می رفت، صبح زود بار و بنه برداشت و راهی مکه شد.
در راه به هر شهری که می رسید، سراغ امامش را می گرفت و جویای ایشان بود اما در کمال نا امیدی امامش را نیافت.

علی بن مهزیار، بالاخره به مکه رسید و حج و عمره اش را در یک هفته انجام داد. روزی او در حالی که دست زیر چانه اش گذاشته بود، غرق فکر بود که دید در کعبه گشوده شد و مردى لاغر اندام که با دو برد (نوعی لباس است) محرم بود،خارج گردید و نشست.

دل علی با دیدن مرد آرام گرفت و نزد او رفت.
مرد بعد از کمی صحبت و آشنایی با علی بن مهزیار، رو به او کرد و گفت : اهل کجایى؟
علی جواب داد: اهل عراق.
گفت : کدام عراق
جواب داد: اهواز.
مرد گفت : ابن خصیب را مى شناسى؟
– آرى.

مرد کمی تامل کرد و گـفـت: خدا او را رحمت کند، چقدر شب هایش را به تهجد و عبادت مى گذرانید و عطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد هم ادامه داد: ابن مهزیار را مى شناسى؟

-آرى، ابن مهزیار منم.
مرد گفت: خداى تعالى تو را حفظ کند، یا اباالحسن(کنیه علی بن مهزیار).

سپس مرد دستان علی را گرفت و او را در آغوش گرفت و فرمود: یا اباالحسن، کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت امام حسن عسکرى(ع) بود؟
علی بن مهزیار جواب داد: موجود است، بعد هم دست به جیب خود برد و انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على (ع) نـقش شده بود، بیرون آورد.

همین که مرد، نقش آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و بعد گفت : خدا تو را رحمت کند یا ابا محمد( کنیه امام حسن عسکری(ع))، زیرا که بهترین امت بودى، پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوى تو خواهیم آمد.

بعد از آن رو به علی کرد، گفت : چه مى خواهى و در طلب چه کسى هستى، یا اباالحسن( کنیه علی بن مهزیار)؟
علی بن مهزیار با حال تضرع گفت : امام محجوب از عالم را.
مرد گفت : او محجوب از شما نیست، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است.

حالا برخیز و به منزل خود برو و آمـاده باش .وقتى که ستاره جوزا غروب و ستاره هاى آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام.

ابـن مـهـزیـار با این سخن آرام شد و یقین کرد که این بار امامش را می بیند. علی در حجره اش دائم ای طرف و آن طرف می رفت و یک دم هم آرام و قرار نداشت. بالاخره زمان موعود فرا رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شد، که ناگهان متوجه شد که آن مرد صدایش مى زند: یا اباالحسن بیا.

مرد به راه افتاد. در مسیر، گاهى بیابان را طى مى کرد و گـاه از کـوه بالا مى رفت .بالاخره به کوه طائف رسیدند.
مرد در آن جا گفت : یااباالحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم.
پیاده شدند و نماز شب و بعد هم نماز صبح راخواندند.
بـاز گفت : روانه شو، اى برادر.

دوباره سوار شدند و راههاى پست و بلندى را طى کردند، تا آن که بـه گـردنـه اى رسـیـدند. از گردنه بالا رفتند، در آن طرف، بیابانى پهناور دیده مى شد.
علی بن مهزیار چشمانش را باز کرد و خیمه اى از مو دید که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت .

آن مرد گفت : نگاه کن .چه مى بینى ؟
– خیمه اى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت : منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است .چشم تو روشن باد.
وقـتـى از گردنه خارج شدند، گفت : پیاده شو که این جا هر چموشى رام مى شود.
ازمرکب پیاده شدند.

مرد گفت : مهار حیوان را رها کن .
علی بن مهزیار پرسید: آن را به چه کسى بسپارم ؟
مرد گفت : این جا حرمى است که داخل آن نمى شود، جز ولى خدا.

مهار حیوان را رها کردند و رفتند تا نزدیک خیمه نورانى.
مرد گفت :توقف کن تا اجازه بگیرم.

داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
علی بن مهزیار به آرزویش رسید بود.او وارد خـیـمـه شـد. اربـاب عـالم هستى و محبوب عالمیان، حضرت بقیه اللّه الاعـظـم، روى نمدى نشسته بودند و نطع سرخى بر روى نمد قرار داشت و آن حضرت(ع) بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند.
علی با صدایی لرزان سلام کرد.
بـهـتـر از سـلام او، جوابش را دادند.

رخسار امام(ع) مثل ماه شب چهارده بود. پیشانى ایشان گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده .چشمهایشان سیاه وگشاده، بینى کشیده، گونه هاى هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال، بر گونه راستش خالى بود مانند قطره اى از مشک که بر صفحه اى از نقره افتاده باشد. موى عنبر بوى سیاهى داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانى اش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه، اما کمى متمایل به بلندى، داشتند .

علی مدتی بی آنکه حرکتی کند محو تماشای یار شده بود و بعد هم امام زمان(ع) از او احوال یکایک شیعیان را پرسیدند.
او جواب داد: آنها در دولت بنى عباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مى کنند.

امام(ع) فـرمـودند: ان شـاء اللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنى عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایى که مخفى تر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـکـونـت نکنم، به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید.

و ادامه دادند : فرزندم، خدا در شهرها و دسته هاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کـرده است .

پس در مکانهاى پنهان زمین زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش، زیرا که دلهاى اهل طاعت، به تو مایل است، مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـى کنند و این دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند، ولى در نزد خداى تعالى گرامى و عزیز هستند.

ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و تابع ایشان دراحکام دین و شـریـعـت مـى بـاشـند.

با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مى کنند و حجتها و خاصان درگاه خـدایند، یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مى کنند.

فرزندم، بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزاردرآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند.

ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنه هاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد. آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.

خـداونـد بـه وسیله تو ظلم و طغیان را از روى زمین بر مى اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مى نماید.
احکام دین در جاى خود پیاده مى شوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز و خرم مى سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار ندارى .
علی بن مهزیار چند روزى در خدمت امامش ماند و مسائل و مشکلات خود را از ایشان پرسید.

در وقـت وداع، علی بیش از پنجاه هزار درهمى را که با خود داشت، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم کرد و اصرار کرد که ایشان قبول نمایند.
مـولاى مـهـربـان تـبـسـمی کردند و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد، چون راه دورى در پیش دارى.
بعد هم امام زمان(ع) دستانشان را به دعا بلند کردند و برای علی دعا فرمودند.

 

برچسب ها

برای مطالعه پیشنهاد می شود :

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.