۞ قال رسولُ اللّهِ :
أبْشِري يا فاطمةُ ، فإنّ المهديَّ منكِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خطاب به دخترشان حضرت فاطمه فرمودند : بشارت باد تو را اى فاطمه كه مهدى از فرزندان توست.

موقعیت شما : صفحه اصلی » اهل بیت » تشرفات
  • شناسه : 209
  • 29 اردیبهشت 1394 - 19:53
  • ارسال توسط :
نجات مردم بحرین پس از استغاثه به امام زمان

نجات مردم بحرین پس از استغاثه به امام زمان

در ذیل حکایتی خواندنی است از بحار الانوار پیرامون توطئه بر علیه شیعیان بحرین که بسیار خواندنی است. به امید نجات شیعیان در سرتاسر جهان  جماعتى از ثقات ذکر کردند که مدتى ولایت بحرین، تحت حکم فرنگ بود، و فرنگیان، مردى از مسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلمانى، آن ولایت […]

در ذیل حکایتی خواندنی است از بحار الانوار پیرامون توطئه بر علیه شیعیان بحرین که بسیار خواندنی است. به امید نجات شیعیان در سرتاسر جهان 

جماعتى از ثقات ذکر کردند که مدتى ولایت بحرین، تحت حکم فرنگ بود، و فرنگیان، مردى از مسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلمانى، آن ولایت معمورتر شود به حال آن بلاد اصلح باشد، و آن حاکم از ناصبیان بود وزیرى داشت که در عدوات با اهل بیت پیامبر (علیهم السلام)، از آن حاکم، شدیدتر بودند و پیوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرین مى‏نمود، به سبب دوستى که اهل آن شهر، نسبت به اهل بیت رسالت (علیهم السلام) داشتند.

 

آن وزیر لعین، پیوسته براى کشتن و ضرر رسانیدن اهل آن بلاد، حیله‏ ها و مکرها مى‏ کرد.

در یکى از روزها، وزیر خبیث، داخل شد بر حاکم و انارى در دست داشت و به حاکم داد و حاکم چون نظر کرد در آن انار، دید که بر آن انار نوشته: لا اله الا الله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفا رسول الله، چون حاکم نظر کرد، دید که آن نوشته، از اصل انار است و مصنوعى نیست.

پس متعجب شد و به وزیر گفت که: این علامتى است ظاهر و دلیلى قوى بر ابطال مذهب شیعه؛ چه چیزى است راى تو در باب اهل بحرین؟

وزیر لعین گفت: اینها جماعتى‏اند متعصب، انکار دلیل و براهین مى‏نمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انار را به ایشان بنمایى.

پس هر گاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند، از براى تو است ثواب جزیل، و اگر از برگشتن ابا نمایند و بر گمراهى خود باقى بمانند، ایشان را مخیر نما میان یکى از سه چیز؛ یا جزیه بدهند با ذلت، یا جوابى از این دلیل بیاورند و حال آن که راه جواب و فرارى ندارد، یا آن که مردان ایشان را بکشى و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایى و اموال ایشان را به غنیمت بردارى.

حاکم، راى آن خبیث را تحسین نمود و به پى علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد؛ ایشان را حاضر کرد؛ انار را به ایشان نشان داد و به ایشان خبر داد که: اگر جواب شافى در این باب نیاورید، مردان شما را مى‏ کشم و زنان و فرزندان شما را اسیر مى‏کنم و مال شما را به غنیمت بر مى‏دارم، یا آن که باید به ذلت، مانند کفار، جزیه بدهید.

چون ایشان این امور را شنیدند، متحیر گردید و قادر بر جواب نبود و روهاى ایشان متغیر گردید و بدن ایشان بلرزید.

پس بزرگان ایشان گفتند که: اى امیر! سه روز ما را مهلت ده، شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى، و اگر نیاوردیم، با ما بکن آنچه خواهى!

پس تا سه روز، ایشان را مهلت داد، و ایشان با خوف و تحیر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و با هم مشورت کردند تا آن که ایشان بر آن متفق شدند که از صلحاى بحرین و زهاد ایشان، ده نفر را اختیار نمایند؛ پس چنین کردند.

آن گاه از میان ده نفر، سه نفر را اختیار کردند؛ پس یکى از آن سه نفر را گفتند که: تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه کن به امام زمان، حضرت صاحب الامر (علیه السلام) که او امام زمان ماست و حجت خداوند عالم است بر ما؛ شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیه عظیمه را.

آن مرد بیرون رفت و در تمام شب، خدا را از روى خضوع عبادت کرد و گریه و تضرع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نمود تا صبح؛ چیزى ندید و به نزد ایشان آمد و ایشان را خبر داد.

و در شب دوم، یکى دیگر را فرستادند؛ او مثل رفیق اول، دعا و تضرع نمود و چیزى ندید؛ پس اضطراب و جزع ایشان زیاده شد.

پس سومى را حاضر کردند و او مرد پرهیزکار بود و اسم او محمد بن عیسى بود و او در شب سوم، با سر و پاى برهنه به صحرا رفت – و آن شبى بود بسیار تاریک – و به دعا و گریه مشغول شد و متوسل به حق گردید که آن بلیه را از مومنان بردارد، و به حضرت صاحب الامر (علیه السلام) استغاثه نمود، و چون آخر شب شد، شنید که مردى به او خطاب مى‏نماید که: اى محمد بن عیسى! چرا تو را به این حال مى‏بینیم؟ و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان؟

او گفت که: اى مرد! مرا بگذار که من از براى امر عظیمى بیرون آمده‏ ام و آن را ذکر نمى‏ کنم مگر از براى امام خود، و شکایت نمى‏کنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن.

گفت: اى محمد بن عیسى! منم صاحب الامر! ذکر کن حاجت خود را!

محمد بن عیسى گفت: اگر تویى صاحب الامر (علیه السلام)، قصه مرا مى‏دانى و احتیاج به گفتن من ندارى.

فرمود: بلى راست مى‏گویى.

بیرون آمده‏ اى از براى بلیه‏ اى(بلا) که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفى که حاکم بر شما کرده است.

محمد بن عیسى گفت: چون این کلام معجز نظام را شنید، متوجه آن جانب شدم که آن صدا مى‏ آمد، و عرض کردم: بلى اى مولاى من! تو مى‏دانى که چه چیزى به ما رسیده است و تو امام ما و مولا و پناه ما (هستى) و قادر بر کشف آن بلا از ما.

پس آن جناب فرمود: اى محمد بن عیسى! به درستى که وزیر – لعنه الله علیه – در خانه او درختى است از انار.

وقتى که آن درخت بار گرفت، او از گل به شکل انارى ساخت و دو نصف کرد و میان نصف هر یک از آنها، بعضى از آن کتاب را نوشت.

انار هنوز کوچک بود بر روى درخت؛ آن انار را در میان آن قالب گل گذاشت و آن را بست؛ چون در میان آن قالب، بزرگ شد، اثرى از آن نوشته در آن ماند و چنین شد.

پس صبح به نزد حاکم روید، به او بگو که: من جواب این بلیه را با خود آوردم، ولکن ظاهر نمى‏کنم مگر در خانه وزیر.

پس وقتى که داخل خانه وزیر شوید، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه‏ اى خواهى دید؛ پس به حاکم بگو که: جواب نمى‏گویم مگر در آن غرفه؛ زود است که وزیر ممانعت مى‏کند از دخول در آن غرفه، و تو مبالغه بکن تا آن که به آن غرفه بالا روى، و نگذار که وزیر، تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل غرفه شو!

پس در آن غرفه، طاقچه‏ اى خواهى دید که کیسه سفیدى در آن هست، و آن کیسه را بگیر که در آن، قالب گلى است که آن ملعون، آن حیله را در آن کرده است؛ پس در حضور حاکم، آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حیله او معلوم گردد.

اى محمد بن عیسى! علامت دیگر آن است که به حاکم بگو که: معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکند، به غیر از دود و خاکستر، چیز دیگر در آن نخواهید یافت، و بگو اگر راستى این سخن را مى‏خواهید بدانید، و به وزیر امر کنید که در حضور مردم، آن انار را بشکند، و چون بشکند، آن خاکستر و دود، بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید.

چون محمد بن عیسى این سخنان اعجاز نشان را از آن امام و حجت خداوند عالمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب، زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت، و چون صبح شد، به نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسى کرد آنچه را که امام (علیه السلام) به او امر فرموده بود، و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بود.

پس حاکم متوجه محمد بن عیسى گردید و گفت: این امور را کى به تو خبر داده بود؟

گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.

والى گفت: کیست امام شما؟

پس او را از ائمه (علیهم السلام) هر یک از بعد از دیگرى خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الامر (علیه السلام) رسید.

حاکم گفت: دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب! و من گواهى مى‏دهم که نیست خدایى مگر خداوند یگانه و گواهى مى‏ دهم که محمد بنده و رسول خدا اوست و گواهى مى‏دهم که خلیفه بعد از آن حضرت، بلافصل، حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السلام) است؛ پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخرى ایشان اقرار نمود و ایمان او نیکو شد و امر به قتل وزیر نمود و از اهل بحرین عذر خواهى کرد.

و این قصه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مى‏کنند.

 

———————————————————————————————————————————–

منبع : کتاب خورشید غایب – مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدى (عجل الله فرجه)  نوشته : ثقه المحدثین میرزا حسن نورى‏

پاسخ دادن

ایمیل شما منتشر نمی شود. فیلدهای ضروری را کامل کنید. *

*

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.